گنجور

 
صائب تبریزی

شد زسر گردانی من بس که حیران گردباد

کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد

چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد

می برد آوارگی زود از بیابان گردباد

ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را

می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد

نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی

می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد

خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی

تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد

بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک

گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد

خار خار شوق در دل کار بال و پر کند

طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد

تیره بختی می کند کوته زبان لاف را

در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد

دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام

می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد

تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان

راست می سازد نفس را در بیابان گردباد

از ره صحرانوردان تا توان برچید خار

نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد

چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند

می شود فواره خون در بیابان گردباد

می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر

خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد

از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب

برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد

چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من

می شود انگشت زنهار بیابان گردباد

گر زمد آه من در دل ندارد خارها

از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟

من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ

گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode