گنجور

 
صائب تبریزی

ز باده حالت فرزانه می توان دانست

حریف را به دو پیمانه می توان دانست

فروغ حسن درین انجمن نمی ماند

ز بیقراری پروانه می توان دانست

خراب حالی من ترجمان عشق بس است

که زور سیل ز ویرانه می توان دانست

بلند همتی ساقیان میکده را

ز طاق ابروی مردانه می توان دانست

عیار چهره چون آفتاب ساقی را

ز جوش سینه میخانه می توان دانست

حضور گوشه نشینان کنج عزلت را

ز بستن در کاشانه می توان دانست

زبان شکوه بود حاصل برومندی

ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست

اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست

ره برون شد ازین خانه می توان دانست

ز برگریز پر و بال شوق می ریزد

بهار شورش دیوانه می توان دانست

رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان

به جستجو ره میخانه می توان دانست

تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست

درازی شب از افسانه می توان دانست

قماش حسن گلوسوز شمع را صائب

ز جانفشانی پروانه می توان دانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode