گنجور

 
صائب تبریزی

به فکر چاره فتادن جگر گداختن است

علاج درد چو مردان به درد ساختن است

مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل

که شمع بیش ز پروانه در گداختن است

توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور

ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است

تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار

هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است

ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم

وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است

سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن

که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است

صفای آینه دل درین جهان، موقوف

به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است

به آه گرم دل سخن نرم گرداندن

ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است

فغان که نرم شد جان سخت ما صائب

به بوته ای که در او سنگ در گداختن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode