گنجور

 
صائب تبریزی

ریاض هستی ما سبز از می ناب است

بنای زندگی ما چو خضر بر آب است

همین نه خانه ما در گذار سیلاب است

بنای زندگی خضر نیز بر آب است

ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم

که در کشیدن دامان مرگ قلاب است

اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی

به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است

کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی

که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است

سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است

نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟

ز شور حشر محابا نمی کند عاشق

نمک به دیده حیران عشق مهتاب است

به حیرت از لب میگون آب پریرویم

که با چکیدن دایم مدام شاداب است

برون ز بحر تهیدست آید آن غواص

که در صدف طلبد گوهری که نایاب است

چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟

اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است

نمی شود دل آگاه از خدا غافل

همیشه قبله نما را نظر به محراب است

دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب

درین زمانه که گوهرشناس نایاب است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode