گنجور

 
صائب تبریزی

اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت

در نظر چهره خورشید لقایی می داشت

خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز

برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت

دست در دامن خورشید نمی زد شبنم

گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت

بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود

گر شکست دل عشاق صدایی می داشت

می گذشت از دل من راست کجا ناوک او

استخوان من اگر بخت همایی می داشت

به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است

آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت

بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس

کاش این قافله آواز درایی می داشت

دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب

دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode