زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت
نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت
سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد
گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت
آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس
[...]
جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت
زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت
[...]
خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.