گنجور

 
صائب تبریزی

عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست

از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست

عشق تن در صحبت ما داد از بی آدمی

کوه قاف از بی کسی در سایه عنقا نشست

زخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ما

طرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشست

راه عشق است این، به آتش پایی خود پر مناز

خار این وادی مکرر برق را در پا نشست

جسم خاکی در صفای دل نیندازد خلل

باده آسوده است از گردی که بر مینا نشست

نیست تاب همنفس آیینه های صاف را

زود می گردد گران، ابری که با دریا نشست

خار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کند

چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست

کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا

در طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشست

کفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دل

کی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟

زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اش

هر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode