گنجور

 
سعدی

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

گر همه ملک جهان است به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد

خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیان است ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره در او می‌نگرند

آن که پای از سر نخوت ننهادی بر خاک

عاقبت خاک شد و خلق بدو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

تا دمی چند که مانده‌ست غنیمت شمرند

گل بی خار میسر نشود در بستان

گل بی خار جهان مردم نیکوسیرند

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode