گنجور

 
سعدی

اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!

در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان چه در چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای

بر کمربند او چه زر چه خزف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode