گنجور

 
سعدی

این حکایت شنو که در بغداد

رایت و پرده را خلاف افتاد

رایت از گرد راه و رنج رکاب

گفت با پرده از طریق عتاب:

من و تو هر دو خواجه‌تاشانیم

بندهٔ بارگاه سلطانیم

من ز خدمت دمی نیاسودم

گاه و بیگاه در سفر بودم

تو نه رنج آزموده‌ای نه حصار

نه بیابان و باد و گرد و غبار

قدم من به سعی پیشتر است

پس چرا عزت تو بیشتر است

تو بر بندگان مه رویی

با غلامان یاسمن بویی

من فتاده به دست شاگردان

به سفر پایبند و سرگردان

گفت من سر بر آستان دارم

نه چو تو سر بر آسمان دارم

هر که بیهوده گردن افرازد

خویشتن را به گردن اندازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode