گنجور

 
سعدی

حالم از شرح غمت افسانه ایست

چشمم از عکس رخت بتخانه ایست

هر کجا بدگوهری در عالمست

در کنار آنچنان دردانه ایست

بر امید زلف چون زنجیر تو

ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست

گفتم او را این چه زلف (ی پر خم است)

گفت هان فی‌الجمله در (آن شانه‌ایست)

از لبش یک نکته‌ای (بحری مراست)

وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست

با فروغ آفتاب حسن او

شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست

نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من

آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست

از بت آزر حکایتها کنند

بت خود اینست از (برش بتخانه‌ایست)

دل نه جای تست آخر چون کنم

در جهانم خود همین ویرانه‌ایست

این نه دل خوانند کین (سان شرحه است)

این نه عشق است از (جفا الوانه‌ایست)

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode