گنجور

 
سعدی

ای که بر دوستان همی‌گذری

تا به هر غمزه‌ای دلی ببری

دردمندی تمام خواهی کشت

یا به رحمت به کشته می‌نگری

ما خود از کوی عشقبازانیم

نه تماشاکنان رهگذری

هیچم اندر نظر نمی‌آید

تا تو خورشیدروی در نظری

گفته بودم که دل به کس ندهم

حذر از عاشقی و بی‌خبری

حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم

تا نیاید درون حلقه پری

وین پری پیکران حلقه به گوش

شاهدی می‌کنند و جلوه گری

صبر بلبل شنیده‌ای هرگز

چون بخندد شکوفه سحری

پرده‌داری بر آستانه عشق

می‌کند عقل و گریه پرده‌دری

چو خوری دانی ای پسر غم عشق

تا غم هیچ در جهان نخوری

رایگان است یک نفس با دوست

گر به دنیا و آخرت بخری

قلم است این به دست سعدی در

یا هزار آستین در دری

این نبات از کدام شهر آرند

تو قلم نیستی که نیشکری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode