گنجور

 
سعدی

امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

خواب در روضهٔ رضوان نکند اهل نعیم

خاک را زنده کند تربیت باد بهار

سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم

بوی پیراهن گم‌کردهٔ خود می‌شنوم

گر بگویم همه گویند ضلالی‌ست قدیم

عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود

درد ما نیک نباشد به مداوا‌ی حکیم

توبه گویندم از اندیشهٔ معشوق بکن

هرگز این توبه نباشد که گناهی‌ست عظیم

ای رفیقان ِ سفر دست بدارید از ما

که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم

ای برادر غم عشقْ آتش نمرود انگار

بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم

مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد

گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم

طمع وصل تو می‌دارم و اندیشهٔ هجر

دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم

عجب از کُشته نباشد به در خیمهٔ دوست

عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم

سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم

پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode