گنجور

 
سعدی

شنیدم که دارای فرخ تبار

ز لشکر جدا ماند روز شکار

دوان آمدش گله‌بانی به پیش

به دل گفت دارای فرخنده کیش

مگر دشمن است این که آمد به جنگ

ز دورش بدوزم به تیر خدنگ

کمان کیانی به زه راست کرد

به یک دم وجودش عدم خواست کرد

بگفت ای خداوند ایران و تور

که چشم بد از روزگار تو دور

من آنم که اسبان شه پرورم

به خدمت بدین مرغزار اندرم

ملک را دل رفته آمد به جای

بخندید و گفت: ای نکوهیده رای

تو را یاوری کرد فرخ سروش

وگر نه زه آورده بودم به گوش

نگهبان مرعی بخندید و گفت:

نصیحت ز منعم نباید نهفت

نه تدبیر محمود و رای نکوست

که دشمن نداند شهنشه ز دوست

چنان است در مهتری شرط زیست

که هر کهتری را بدانی که کیست

مرا بارها در حضر دیده‌ای

ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای

کنونت به مهر آمدم پیشباز

نمی‌دانیم از بداندیش باز

توانم من، ای نامور شهریار

که اسبی برون آرم از صد هزار

مرا گله‌بانی به عقل است و رای

تو هم گلهٔ خویش باری، بپای

در آن تخت و ملک از خلل غم بود

که تدبیر شاه از شبان کم بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode