گنجور

 
رهی معیری

بنفشه زلف من ای سرو قد نسرین تن

که نیست چون سر زلفت بنفشه و سوسن

بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم

که گل کسی نفرستد به هدیه زی گلشن

بنفشه گرچه دلاویز و عنبرآمیز است

خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن

چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب

چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن

گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی

کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من

به جعد آن نکند کاروان دل منزل

به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن

بنفشه در بر مویت فکنده سر در جیب

گل از نظاره رویت دریده پیراهن

که عارض تو بود از شکوفه یک خروار

که طره تو بود از بنفشه یک خرمن

بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاک

بنفشه تو به خورشید گشته سایه‌فکن

ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت

که از زمانه بهاری و از بهار چمن

نهفته آهن در سنگ خاره است ترا

درون سینه چون گل دلی است از آهن

اگرچه پیش دو زلفت بنفشه بی‌قدر است

بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن

بنفشه‌های مرا قدر دان که بوده شبی

به یاد موی تو مهمان آب دیده من

بنفشه‌های من از من ترا پیام آرند

تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن

که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف

دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode