گنجور

 
رهی معیری

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد

چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد

پروا کند از باده کشان زاهد غافل

چون کودک نادان که از استاد گریزد

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

چون برق کند جلوه و چون باد گریزد

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی

کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد

غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه

چون بوم که از خانه آباد گریزد

فریاد که دردام غمت سوختگان را

صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد

گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را

چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode