گنجور

 
رهی معیری

شب یار من تب است و غم سینه‌سوز هم

تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم

ای اشک همتی که به کشت وجود من

آتش فکند آه و دل سینه‌سوز هم

گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست

گفتا: که سیمگون مه گیتی‌فروز هم

گفتم: که بعد از آن همه دل‌ها که سوختی

کس می‌خورد فریب تو؟ گفتا: هنوز هم

ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی

دل دشمن است و آن صنم دل‌فروز هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode