گنجور

 
پروین اعتصامی

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

که ز اَیّام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خُرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت: زنگی که در آئینهٔ ماست

نه چنانست که دانند سترد

دی، مِی هستی ما صافی بود

صاف خوردیم و رسیدیم به دُرد

خیره نگرفت جهان، رونق من

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ

باغبانِ فَلَکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر؟

چه توان کرد، چو می‌باید مرد؟

تو به باغ آمدی و ما رفتیم

آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

همه کس، باده ازین ساغر خورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode