گنجور

 
اوحدی

بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمده‌ست

خلق شهری از دل و جانش خریدار آمده‌ست

باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب

زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمده‌ست

نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود

یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمده‌ست

بارها جان عزیز خویش را در پای او

پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمده‌ست

بوسه‌ای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار

گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمده‌ست

گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها

خون دل خوردیم تا امروز در کار آمده‌ست

بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز

اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمده‌ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode