گنجور

 
اوحدی

کاکل آن پسر ز پیشانی

کرد ما را بدین پریشانی

حاصل ما ز زلف و عارض اوست

اشک چون خون و چشم چون خانی

شب اول چو روز دانستم

که کشد کار ما به ویرانی

ای به رخسار آفتاب دوم

وی به دیدار یوسف ثانی

در کمند توییم و می‌بینی

مستمند توییم و می‌دانی

عهد بستیم و نیستی راضی

دل بدادیم و هم پشیمانی

گر نیاییم یاد ما نکنی

ور بیاییم رخ بگردانی

دل به دست تو بود، بشکستی

تن به حکم تو گشت و تو دانی

حالم از قاصدان نمی‌شنوی

نامم از نامه بر نمی‌خوانی

اوحدی را ز درد درمان کن

که بنالد ز درد و درمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode