گنجور

 
اوحدی

سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟

که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو

که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

نجستم هیچ ازین دنیا به غیر از دیدن رویت

به هیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی

نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو

اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی

ترا بر گریه های من مپندارم که دل سوزد

که همچون گل همی خندی و همچون سرو می‌بالی

بدین حُسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی

به زورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی

چو من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده

نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی

پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین

که من خود بی تو میسوزم ز مسکینی و بد حالی

نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو

اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی

به آب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت

که آتش میزنی در جان و می‌گویی: چه مینالی؟

جهان پر شرح حُسن تست و نام اوحدی، لیکن

عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode