گنجور

 
اوحدی

حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو

خم ابروت کمانیست، که دایم باشد

هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو

حلقهٔ زلف تو دامیست گره گیر، که هست

حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو

جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو

می‌رود جوی شراب و عسل و شیر درو

خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟

که به اخلاص رود گردن نحجیر درو

بسم این کار پریشان، که نمی‌بینم جز

جگر ریش و دل سوخته توفیر درو

گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب

کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode