گنجور

 
اوحدی

ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت

از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت

در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی

هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت

آه از جگر صورت دیوار برآمد

چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت

شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت

خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت

فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش

مانندهٔ دریا در و دردانه برانداخت

دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش

بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت

گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست

خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode