گنجور

 
اوحدی

چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من

زان سبب شادی نمی‌گردد به گرد کار من

اشک چشمم سر دل یک یک به رخ‌ها بر نبشت

گوییا با اشک بیرون می‌رود اسرار من

رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب

مردم اندر زحمتند از نالهٔ بسیار من

گر نه آب چشم سیل‌انگیز من مانع شود

هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من

همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او

آشنایی می‌کند با دیدهٔ بیدار من

من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او

خود نمی‌پرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من

ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود

گر به گوش او رسیدی ناله‌های زار من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode