گنجور

 
اوحدی

ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور

آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور

اینست خارها که ازو چیده‌ایم گل

وین جای خیمها که درو دیده‌ایم حور

این لحظه آتشست به جایی که بود آب

و امروز ماتمست به جایی که بود سور

آن شب چه شد؟ که بی‌رخ لیلی نبود حی

و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور

خون جگر بریخت دل من به یاد دوست

ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟

زین پیش بود نفرتم از دور از زمان

دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور

جز دستبوس دوست نباشد مراد من

روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور

ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو

بی روی او مکن، که نمازیست بی‌حضور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode