گنجور

 
اوحدی

چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد

دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد

گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان

ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد

ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او

حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد

پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو

روزی که اتفاق پریدن در اوفتد

جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما

آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد

دانم که: بر حکایت من رحمت آوری

وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد

خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد

چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode