گنجور

 
اوحدی

حسن خوبان عزیز چندانست

که رخ یوسفم به زندانست

باش، تا او به تخت مصر آید

که بخندد لبی که خندانست

بگذارد ز دل زلیخا را

گر چه مانند سنگ و سندانست

گر چه باشد به شهر او راهت

مرو آنجا، که شهر بندانست

آن یکی را، که وصف می‌گویم

گر ببینی هزار چندانست

یاد آن زلف و یاد آن رخسار

داروی جان دردمندانست

طلب او ز ما کنید، که او

بعد ازین همنشین رندانست

مپسند آبروی خویش، که دوست

دشمن خویشتن پسندانست

از لب دیگری حدیث مگوی

کاوحدی را لبش بد ندانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode