گنجور

 
اوحدی

در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر

کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در

تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام

او تار پرده می‌تند از شام تا سحر

تو با هزار شمع نبردی به راه پی

او با یکی چراغ بیاید زره به در

گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت

ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر

گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب

گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر

کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی

داریش زرد روی و نگرداند از تو سر

صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟

شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟

داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز

داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور

پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز

قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر

آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت

آن سینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر

گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر

داری هزار چشم و نکردی یکی نظر

پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی

نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟

جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور

اینها کنند مردم دانای دیده ور؟

پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان

و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در

سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک

زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر

کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار

ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر

زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس

راز ترا ز زیر ندانست وز زبر

گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا

شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر

در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور

در هر قرنیه از سکناتت هزار شر

گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه

دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر

داری خبر ز صورت احوال هر کسی

جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode