گنجور

 
عبید زاکانی

مرا دلیست ره عافیت رها کرده

وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده

ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته

به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین

ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده

گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل

خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن

ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode