ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالب است
هیچ مگو جنبش او تا لب است
چون خَم ِ گردون به جهان در مپیچ
آنچه نَه آنِ تو، به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی توست
سنگ وی افزون ز ترازوی توست
قوّت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بستهشد
از کمر ِخدمتِ تن رستهشد
حرص رباخواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است
کیسهبُرانند درین رهگذر
هرکه تهیکیسهتر آسودهتر
محتشمی، دردسری میپذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسهٔ کمریش دلی داشت تنگ
ریشکشان دید دو کس را به جنگ
گفت « رخم گرچه زبانیفَش است
ایمنم از ریشکشان هم خوش است»
مصلحت کار در آن دیدهاند
کز تو خر و بار تو ببریدهاند
تا تو چو عیسی به درِ دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
مؤمنی اندیشهٔ گبری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهیمغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بیخوردی و خوابی دَرَست
گنج بزرگی به خرابی دَرَست
مردهٔ مردار نهای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شدهای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان به شرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قَدَری قوّتِ خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خورد به یکبارگی
خرده نگهدار به کمخوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکش است
خیره خوری قاعدهٔ آتش است
روز به یک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون زیادش سیهاندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپرغم سپرِ غم شود
عقل تو جانیست که جسمش تویی
جان تو گنجی که طلسمش تویی
کی دهد این گنج ترا روشنی؟
تا تو طلسم دَرِ او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر «این خنده چیست؟
بر سیهی چون تو بباید گریست»
گفت «چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید»
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کاَبر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهربند
برق شو و بر همه عالم بخند
خندهٔ طوطی لب شِکَّر شکست
قهقههٔ پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خندهٔ بیوقت به
سوختن و خنده زدن برقوار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بی طرب این خندهٔ چون شمع چیست؟
بس که بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خندهٔ دنداننمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریهٔ پر مصلحت دیده نیست
خندهٔ بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازهای
بایدش از نیک و بد اندازهای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش نالهٔ دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوایی نخورد
کز پس آن آب، قفایی نخورد
هر بُنِهای را جَرَسی دادهاند
هر شکری را مگسی دادهاند
دایهٔ دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد، تو چه دانی؟ خموش
ثابت این راه مقیمی بُوَد
همسفر خضر کلیمی بُوَد
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گَهِ ناخوشی
دامکِشی کرد نه دامنکشی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
(اگر) محتشم و ثروتمند هستی با دردسرهای آن هم بساز وگرنه برو و تهیدست باش
مرد کوسهای بود که از کمموییِ صورتش غمگین بود تا این که دو شخص را دید که در جنگ، ریش هم را میکشیدند
(کوسه) گفت: اگرچه صورتم مثل زبان، بیموست؛ از این آسودهام که کسی ریشم را بکشد.
(پس تو هم از کمبضاعتی غمگین مشو) زیرا مصلحت تو در این بوده است که رنج خر و بار را از تو کم کنند.
تا همچون عیسی به درگاه دل برسی و بیزحمت ثروت و خر و بار به مقصد برسی
این زندگی موج هلاک است پس با بار سبکتر و کمتر برو و بار را در آب بیفکن تا جان سالم به در ببری
اگر مانند کدو، خالی هستی بهتر است زیرا بر سر آب میایستی
یعنی زغنِ مردارخوار نباش؛ مثل پرنده زاغ باش که سرخی پایش از خودش است نه از پای زدن در خون مردار. (مراد از زاغ نوعی پرنده است که پاهایی سرخ دارد با کلاغ فرق دارد)
اگر تو مثل پیکر و نقاشی، بیخون هستی از زحمت مردارخواران در امانی (منظور از مردارخواران، دنیاپرستان است و خون در اینجا یعنی ثروت و مال دنیا)
سرکش در اینجا یعنی گردنفراز
روز به این دلیل که کمخور است روشنیبخش شده است. (منظور از یک قرصه نان، خورشید است)
خاک (زمین) به غیرقابل اعتماد بودن معروف است؛ پس تو هم به خاک (تن) اعتماد نکن و همصحبت و یار او مشو.
در درون خوشی، غم هست و پس از تاریکیِ شب، روز میآید (شَبَه، سنگی است سیاه و براق که قابل سوختن است)
هیچکس لذتی از روی هوا و هوس نبُرد که پس از آن لذت، پسگردنی نخورده باشد. (قفا خوردن یعنی پس گردنی خوردن)
در هر بار و بنهای زنگولهای گذاشتهاند و هر شکری مگسی دارد (منظور این است که ثروت و لذات دنیا همراه دردسر است. جرس: در اینجا زنگولهای است که بر بارها و بُنهها میبستهاند برای جلوگیری از گم شدن که همزمان برای صاحب کالا ایجاد خطر نیز میکرده است)
یار همراه در هنگام گرفتاری یاری میرساند و تو را ترک نمیکند. (دامکشی یعنی رها کردن از دام و کنایه است از یاری کردن، دامنکشی یعنی رخ برتافتن و ترک کردن)
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال ۹ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.