گنجور

 
نظامی

دانای سخن چنین کند یاد

کز جملهٔ منعمان بغداد

عاشق پسری بد آشنا روی

یک موی نگشته از یکی موی

هم سیل بلا بدو رسیده

هم سیلی عاشقی چشیده

دردی‌کش عشق و درد پیمای

اندوه نشین و رنج فرسای

گیتیش سلام نام کرده

و اقبال بدو سلام کرده

در عالم عشق گشته چالاک

در خواندن شعرها هوسناک

چون از سر قصه‌های دُر پاش

شد قصهٔ قیس در جهان فاش

در هر طرفی ز طبع پاکش

خواندند نسیب دردناکش

هر غم زده‌ای که شعر او خواند

آن ناقه که داشت سوی او راند

چون شهر به شهر تا به بغداد

آوازهٔ عشق او در افتاد

از سحر حلال او ظریفان

کردند سماع با حریفان

افتاد سلام را کزان خاک

آید به سلام آن هوسناک

بربست بنه به ناقه‌ای چست

بگشاد زمام ناقه را سست

در جستن آن غریب دلتنگ

در بادیه راند چند فرسنگ

پرسید نشان و یافتش جای

افتاده برهنه فرق تا پای

پیرامنش از وحوش جوقی

حلقه شده بر مثال طوقی

او کرده ز راه شوق و زاری

زان حلقه حساب طوق داری

چون دید که آید از ره دور

نزدیک وی آن جوان منظور

زد بانگ بر آن سباع هایل

تا تیغ کنند در حمایل

چون یافت سلام ازو قیامی

دادش ز میان جان سلامی

مجنون ز خوش آمد سلامش

بنمود تقربی تمامش

کردش به جواب خود گرامی

پرسیدش کز کجا خرامی؟

گفت ای غرض مرا نشانه

وآوارگی مرا بهانه

آیم بر تو ز شهر بغداد

تا از رخ فرخت شوم شاد

غربت ز برای تو گزیدم

کابیات غریب تو شنیدم

چون کرد مرا خدای روزی

روی تو بدین جهان فروزی

زین پس من و خاک بوس پایت

گردن نکشم ز حکم و رایت

دم بی نفس تو بر نیارم

در خدمت تو نفس شمارم

هر شعر که افکنی تو بنیاد

گیرم منش از میان جان یاد

چندان سخن تو یاد گیرم

کاموده شود بدو ضمیرم

گستاخ ترم به خود رها کن

با خاطر خویشم آشنا کن

میده ز نشید خود سماعم

پندار یکی از این سباعم

بنده شدن چو من جوانی

دانم که نداردت زیانی

من نیز به سنگ عشق سودم

عاشق شده خواری آزمودم

مجنون چو هلال در رخ او

زد خنده و داد پاسخ او

کای خواجهٔ خوب ناز پرورد

ره پر خطر است باز پس گرد

نه مرد منی اگرچه مردی

کز صد غم من یکی نخوردی

من جز سر دام و دد ندارم

نه پای تو پای خود ندارم

ما را که ز خوی خود ملال است

با خوی تو ساختن محال است

از صحبت من ترا چه خیزد؟

دیو از من و صحبتم گریزد

من وحشی‌ام و تو انس جویی

آن نوع طلب که جنس اویی

چون آهن اگر حمول گردی

زآه چو منی ملول گردی

گر آب شوی به جان نوازی

با آتش من شبی نسازی

با من تو نگنجی اندرین پوست

من خود کشم و تو خویشتن دوست

بگذار مرا در این خرابی

کز من دم همدمی نیابی

گر در طلبم رهی بریدی

ای من رهی‌ات که رنج دیدی

چون یافتی‌ام غریب و غمخوار

الله معک بگوی و بگذار

ترسم چو به لطف برنخیزی

از رنج ضرورتی گریزی

در گوش سلام آرزومند

پذرفته نشد حدیث آن پند

گفتا به خدای اگر بکوشی

کز تشنه زلال را بپوشی

بگذار که از سر نیازی

در قبلهٔ تو کنم نمازی

گر سهو شود به سجده راهم

در سجدهٔ سهو عذر خواهم

مجنون بگذاشت از بسی جهد

تا عهده به سر برد در آن عهد

بگشاد سلام سفرهٔ خویش

حلوا و کلیچه ریخت در پیش

گفتا بگشای چهر با من

نانی بشکن به مهر با من

ناخوردنت ار چه دلپذیر است

زین یک دو نواله ناگزیر است

مرد ارچه به طبع مرد باشد

نیروی تنش به خورد باشد

گفتا من از این حساب فردم

کان را که غذا خور است خوردم

نیروی کسی به نان و حلواست

کو را به وجود خویش پرواست

چون من ز نهاد خویش پاکم

کی بی خورشی کند هلاکم؟

چون دید سلام کان جگر سوز

نه خسبد و نه خورد شب و روز

نه روی برد به هیچ کویی

نه صبر کند به هیچ رویی

می‌داد دلش ز دلنوازی

کان به که در این بلا بسازی

دایم دل تو حزین نماند

یکسان فلک اینچنین نماند

گردنده فلک شتاب گرد است

هردم ورقیش در نورد است

تا چشم بهم نهاده گردد

صد در ز فرج گشاده گردد

زین غم به اگر غمین نباشی

تا پی سپر زمین نباشی

به گردی اگرچه دردمندی

چندانکه گریستی بخندی

من نیز چو تو شکسته بودم

دل خسته و پای بسته بودم

هم فضل و عنایت خدایی

دادم ز چنان غمی رهایی

فرجام شوی تو نیز خاموش

واین واقعه را کنی فراموش

این شعله که جوش مهربانی است

از گرمی آتش جوانی است

چون در گذرد جوانی از مرد

آن کورهٔ آتشین شود سرد

مجنون ز حدیث آن نکو رای

از جای نشد ولی شد از جای

گفتا چه گمان بری که مستم؟

یا شیفته‌ای هوا پرستم؟

شاهنشه عشقم از جلالت

نابرده ز نفس خود خجالت

از شهوت عذرهای خاکی

معصوم شده به غسل پاکی

زآلایش نفس باز رسته

بازار هوای خود شکسته

عشق است خلاصهٔ وجودم

عشق آتش گشت و من چو عودم

عشق آمد و خاص کرد خانه

من رخت کشیدم از میانه

با هستی من که در شمار است

من نیستم آنچه هست یار است

کم گردد عشق من در این غم

گر انجم آسمان شود کم

عشق از دل من توان ستردن

گر ریگ زمین توان شمردن

در صحبت من چو یافتی راه

می‌دار زبان ز عیب کوتاه

در قامت حال خویش بنگر

از طعن محال خویش بگذر

زینگونه گزارشی عجب کرد

زان حرف حریف را ادب کرد

چون حِرفت او حریف بشناخت

حرفی به خطا دگر نینداخت

گستاخ سخن مباش با کس

تا عذر سخن نخواهی از پس

گر سخت بود کمان و گر سست

گستاخ کشیدن آفت تست

گر سست بود ملالت آرد

ور سخت بود خجالت آرد

مجنون و سلام روزکی چند

بودند به هم به راه پیوند

آن تحفه که در میانه می‌رفت

چون در غزلی روانه می‌رفت

هر بیت که گفتی آن جهان گرد

بر یاد گرفتی آن جوانمرد

مجنون ز ره ضعیف حالی

بود از همه خواب و خورد خالی

بیچاره سلام را در آن درد

نز خواب گزیر بود و نز خورد

چون سفره تهی شد از نواله

مهمان به وداع شد حواله

کرد از سر عاجزی وداعش

بگذاشت میان آن سباعش

زان مرحله رفت سوی بغداد

بگرفته بسی قصیده بر یاد

هرجا که یکی قصیده خواندی

هوش شنونده خیره ماندی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode