گنجور

 
نظامی

دهقان فصیح پارسی زاد

از حال عرب چنین کند یاد

کان پیرِ پسر به باد داده

یعقوب ز یوسف اوفتاده

چون مجنون را رمیده‌دل دید

ز آرامش او امید ببرید

آهی به شکنجه درج می‌کرد

عمری به امید خرج می‌کرد

ناسود ز چاره باز جستن

زنگی ختنی نشد بشستن

بسیار دوید و مال پرداخت

اقبال بر او نظر نینداخت

زان درد رسیده گشت نومید

کامّید بهی نداشت جاوید

در گوشه نشست و ساخت توشه

تا کی رسدش چهار گوشه

پیری و ضعیفی و زبونی

کردش به رحیل رهنمونی

تنگ آمد از این سراچهٔ تنگ

شد نای گلوش چون دم چنگ

ترسید کاجل به سر درآید

بیگانه کسی ز در درآید

بگرفت عصا چو ناتوانان

برداشت تنی دو از جوانان

شد باز به جستجوی فرزند

بر هر چه کند خدای خرسند

برگشت به گرد کوه و صحرا

در ریگ سیاه و دشت خضرا

می‌زد به امید دست و پایی

از وی اثری ندید جایی

تا عاقبتش یکی نشان داد

کانک به فلان عقوبت آباد

جایی و چه جای از این مغاکی

مانندهٔ گور هولناکی

چون ابر سیاه زشت و ناخَوش

چون نفت سپید کان آتش

ره پیش گرفت پیر مظلوم

یک روزه دوید تا بدان بوم

دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست

کان دید دلش ز جای برخاست

بی شخص رونده دید جانی

در پوست کشیده استخوانی

آواره‌ای از جهان هستی

متواری راه بت‌پرستی

جونی به خیال باز بسته

مویی ز دهان مرگ رسته

بر روی زمین ز سگ دوان‌تر

وز زیر زمینیان نهان‌تر

دیگ جسدش ز جوش رفته

افتاده ز پای و هوش رفته

مانندهٔ مار پیچ بر پیچ

پیچیده سر از کلاه و سرپیچ

از چرم ددان بدست‌واری

بر ناف کشیده چون ازاری

آهسته فراز رفت و بنشست

مالید به رفق بر سرش دست

خون جگر از جگر برانگیخت

هم بر جگر از جگر همی‌ریخت

مجنون چو گشاد دیده را باز

شخصی بر خویش دید دمساز

در روی پدر نظاره می‌کرد

نشناخت و زو کناره می‌کرد

آن کو خود را کند فراموش

یاد دگران کجا کند گوش

گفتا چه کسی ز من چه خواهی

ای من رهی تو از چه راهی؟

گفتا پدر توام بدین روز

جویان تو با دل جگرسوز

مجنون چو شناختش که او کیست

در پای وی اوفتاد و بگریست

از هر دو سرشک دیده بگشاد

این بوسه بدان و آن بدین داد

کردند ز روی بی‌قراری

بر خود به هزار نوحه زاری

چون چشم پدر ز گریه پرداخت

سر تا قدمش نظر برانداخت

دیدش چو برهنگان محشر

هم پای برهنه مانده هم سر

از عیبه گشاد کسوتی نغز

پوشید در او ز پای تا مغز

در هیکل او کشید جامه

از غایت کفش تا عمامه

از هر مثلی که یاد بودش

پندی پدرانه می‌نمودش

کای جان پدر نه جای خواب است

کایام دو اسبه در شتاب است

زین ره که گیاش تیغ تیز است

بگریز که مصلحت، گریز است

در زخم چنین نشانه گاهی

سالیت نشسته گیر و ماهی

تیری زده چرخ بی‌مدارا

خون ریخته از تو آشکارا

روزی دو سه پی فشرده گیرت

افتاده ز پای و مرده گیرت

در مرداری ز گرگ تا شیر

کرده دد و دام را شکم سیر

بهتر سگ شهر خویش بودن

تا ذل غریبی آزمودن

چندانکه دوید پی دویدی

جایی نرسیدی و رسیدی

رنجیده شدن نه رای دارد

با رنج کشی که پای دارد؟

آن رودکده که جای آب است

از سیل نگر که چون خراب است

وان کوه که سیل از آن گریزد

در زلزله بین که چون بریزد

زین‌سان که تو زخم رنج بینی

فرسوده شوی گر آهنینی

از توسنی تو پر شد ایام

روزی دو سه رام شو بیارام

سر رفت و هنوز بد لگامی

دل سوخته شد هنوز خامی

ساکن شو از این جمازه راندن

با یاوگیان فرس دواندن

گه مشرف دیو خانه بودن

گه دیوچهٔ زمانه بودن

صابر شو و پایدار و بشکیب

خود را به دمی دروغ بفریب

خوش باش به عشوه گرچه باد است

بس عاقل کو به عشوه شاد است

گر عشوه بود دروغ و گر راست

آخر نفسی تواند آراست

به گر نفسیت خوش برآید

تا خود نفس دگر چه زاید

هر خوشدلی‌ای که آن نه حالی است

از تکیهٔ اعتماد خالی است

بس گندم کان ذخیره کردند

زان جو که زدند جو نخوردند

امروز که روز عمر برجاست

می‌باید کرد کار خود راست

فردا که اجل عنان بگیرد

عذر تو جهان کجا پذیرد

شربت نه ز خاص خویشت آرند

هم پردهٔ تو به پیشت آرند

آن پوشد زن که رشته باشد

مرد آن درَود که کِشته باشد

امروز بُخور جهد می‌سوز

تا بوی خوشیت باشد آن روز

پیشینه عیارِ مرگ می‌سنج

تا مرگ رسد نباشدت رنج

از پنجهٔ مرگ جان کسی برد

کاو پیش ز مرگ خویشتن مُرد

هر سر که به وقت خویش پیش است

سیلی‌زدهٔ قفای خویش است

وآن لب که در آن سفر بخندد

از پختهٔ خویش توشه بندد

میدان تو بی‌کس است بنشین

شوریده‌سری بس است بنشین

آرام دلی است هر دمی را

پایانی هست هر غمی را

سگ را وطن و تو را وطن نیست

تو آدمی‌ای در این سخن نیست

گر آدمی‌ای چو آدمی باش

ور دیو چو دیو در زمی باش

غولی که بسیچ در زمی کرد

خود را به تکلف آدمی کرد

تو آدمی‌ای بدین شریفی

با غول چرا کنی حریفی؟

روزی دو که با تو هم‌عنانم

خالی مشو از رکاب جانم

جنس تو منم حریف من باش

تسکین دل ضعیف من باش

امشب چو عنان ز من بتابی

فردا که طلب کنی نیابی

گر بر تو از این سخن گرانی است

این هم ز قضای آسمانی است

نزدیک رسید کار می‌ساز

با گردش روزگار می‌ساز

خوش زی تو که من ورق نوشتم

مِی‌ خور تو که من خراب گشتم

من می‌گذرم تو در امان باش

غم کشت مرا تو شادمان باش

افتاد بر آفتاب گردم

نزدیک شد آفتاب زردم

روزم به شب آمد ای سحر هان

جانم به لب آمد ای پسر هان

ای جان پدر بیا و بشتاب

تا جان پدر نرفته دریاب

زان پیش که من درآیم از پای

در خانهٔ خویش گرم کن جای

آواز رحیل دادم اینک

در کوچ‌گه اوفتادم اینک

ترسم که به کوچ رانده باشم

آیی تو و من نمانده باشم

سر بر سر خاک من بمالی

نالی ز فراق و سخت نالی

گر خود نفست چو دود باشد

زان دود مرا چه سود باشد

ور تاب غمت جهان بسوزد

کی چهرهٔ بخت من فروزد

چون پند پدر شنود فرزند

می‌خواست که دل نهد بر آن پند

روزی دو به چابکی شکیبد

پا در کشد و پدر فریبد

چون توبهٔ عشق می‌سگالید

عشق آمد و گوش توبه مالید

گفت ای نفس تو جان فزایم

اندیشهٔ تو گره‌گشایم

مولای نصیحت تو هوشم

در حلقهٔ بندگیت گوشم

پند تو چراغ جان فروزی است

نشنیدن من ز تنگ روزی است

فرمان تو کردنی است دانم

کوشم که کنم نمی‌توانم

بر من ز خرد چه سکه‌بندی

بر سکهٔ کار من چه خندی

در خاطر من که عشق ورزد

عالم همه حبه‌ای نیرزد

بختم نه چنان به باد داد است

کز هیچ شنیده‌ایم یاد است

هر یاد که بود رفت بر باد

جز فرمُشیَم نماند بر یاد

امروز مگو چه خورده‌ای دوش

کان خود سخنی بود فراموش

گر زآنچه رود در این زمانم

پرسی که چه می‌کنی ندانم

دانم پدری تو من غلامت

واگاه نیم که چیست نامت

تنها نه پدر ز یاد من رفت

خود یاد من از نهاد من رفت

در خود غلطم که من چه نامم

معشوقم و عاشقم کدامم؟

چون برق دلم ز گرمی افروخت

دلگرمی من وجود من سوخت

چون من به کریچه و گیایی

قانع شده‌ام ز هر ابایی

پندارم کاسیای دوران

پرداخته گشت از آب و از نان

در وحشت خویش گشته‌ام گم

وحشی نزید میان مردم

با وحش کسی که انس گیرد

هم عادت وحشیان پذیرد

چون خربزهٔ مگس گزیده

به گر شوم از شکم بریده

ترسم که ز من برآید این گرد

در جملهٔ بوستان رسد درد

به کابله را ز طفل پوشند

تا خون بجوش را نخوشند

مایل به خرابی است رایم

آن به که خراب گشت جایم

کم گیر ز مزرعت گیاهی

گو در عدم افت خاک راهی

یک حرف مگیر از آنچه خواندی

پندار که نطفه‌ای نراندی

گوری بکن و بر او بنه دست

پندار که مُرد عاشقی مست

زانکس نتوان صلاح درخواست

کز وی قلم صلاح برخاست

گفتی که ره رحیل پیش است

وین گم شده در رحیل خویش است

تا رحلت تو خزان من بود

آنِ تو ندانم آن من بود

بر مرگ تو زنده اشک ریزد

من مرده، ز مرده‌ای چه خیزد؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode