گنجور

 
نظامی

فرزانه سخن‌سرای بغداد

از سرّ سخن چنین خبر داد

کان شیفتهٔ رسن بریده

دیوانهٔ ماه نو ندیده

مجنونِ جگر کباب گشته

دهقانِ دهِ خراب گشته

می‌گشت به هر بسیچ‌گاهی

مونس نه به جز دریغ و آهی

بویی که ز سوی یار‌ش آمد

خوشبوی‌تر از بهار‌ش آمد

زان بو‌ی‌ِ خوش دماغ‌پرور

اعضا‌ش گرفته رنگ عنبر

آن عنبر تر ز بهر سودا

می‌کرد مفرحی مهیا

بر خاک فتاده چون ذلیلان

در زیر درختی از مغیلان

زانروی که روی کار نشناخت

خار از گل و گل ز خار نشناخت

ناگه سیهی شتر سواری

بگذشت بر او چو گرزه مار‌ی

چون دید در آن اسیر بی‌رخت

بگرفت زمام ناقه را سخت

غرید به شکل نره دیو‌ی

برداشت چو غافلان غریو‌ی

کای بی‌خبر از حساب هستی‌!

مشغول به کار بت‌پرستی

به گر ز بتان عنان بتابی

کز هیچ بتی وفا نیابی

این کار که هست نیست با نور

وان یار که نیست هست ازین دور

بیکار کسی تو با چنین کار

بی‌یار بهی تو از چنین یار

آن دوست که دل بدو سپردی

بر دشمنی‌اش گمان نبردی

شد دشمن تو ز بی‌وفایی

خو باز بُرید از آشنایی

چون خرمن خود به باد دادت

بد عهد شد و نکرد یادت

دادند به شوهر‌ی جوانش

کردند عروس در زمانش

و او خدمت شوی را بسیچید

پیچید در اوی و سر نپیچید

باشد همه روزه گوش در گوش

با شوهر خویشتن هم‌آغوش

کارش همه بوسه و کنار است

تو در غم کارش، این چه کار است؟

چون او ز تو دور شد به فرسنگ

تو نیز بزن قرابه بر سنگ

چون ناوردت به سال‌ها یاد

زو یاد مکن چه کارت افتاد؟

زن گر نه یکی هزار باشد

در عهد کم‌استوار باشد

چون نقش وفا و عهد بستند

بر نام زنان قلم شکستند

زن دوست بود ولی زمانی

تا جز تو نیافت مهربانی

چون در بر دیگری نشیند

خواهد که دگر ترا نبیند

زن میل ز مرد بیش دارد

لیکن سوی کام خویش دارد

زن راست نبازد آنچه بازد

جز زرق نسازد آنچه سازد

بسیار جفای زن کشیدند

وز هیچ زنی وفا ندیدند

مردی که کند زن آزمایی

زن بهتر از او به بی‌وفایی

زن چیست نشانه‌گاه نیرنگ

در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی آفت جهان است

چون دوست شود هلاک جان است

گویی که بکن، نمی‌نیوشد

گویی که مکن، دو مرده کوشد

چون غم خوری او نشاط گیرد

چون شاد شوی ز غم بمیرد

این کار زنان‌ِ راست‌باز است

افسون زنان بد دراز است

مجنون ز گزاف آن سیه‌کوش

بر زد ز دل آتشی جگر‌جوش

از درد دلش که در برافتاد

از پای چو مرغ در سر افتاد

چندان سر خود بکوفت بر سنگ

کز خون همه کوه گشت گلرنگ

افتاد میان سنگ خاره

جان پاره و جامه‌ پاره پاره

آن دیو که آن فسون بر او خواند

از گفتهٔ خویشتن خجل ماند

چندان نگذشت از آن بلندی

کان دل‌شده یافت هوشمند‌ی

آمد به هزار عذر در پیش

کای من خجل از حکایت خویش

گفتم سخنی دروغ و بد رفت

عفو‌م کن کانچه رفت خود رفت

گر با تو یکی مزاح کردم

بر عذر تو جان مباح کردم

آن پرده‌نشین‌ِ روی‌بسته

هست از قبل‌ تو دلشکسته

شویش که ورا حریف و جفت است

سر با سر او شبی نخفته‌ است

گرچه دگری نکاح بستش

از عهد تو دور نیست دستش

جز نام تو بر زبان نیارد

غیر تو کس از جهان ندارد

یک‌دم نبوَد که آن پریزاد

صد بار نیاورَد ترا یاد

سالی است که شد عروس و بیش است

با مهر تو و به مُهر خویش است

گر بی‌تو هزار سال باشد

بر خوردن از او محال باشد

مجنون که در آن دروغگویی

دید آینه‌ای بدان دورویی

اندک‌تر از آنچه بود غم خوَرد

کم مایه از آنچه کرد کم کرد

می‌بود چو مرغ پر شکسته

زان ضربه که خورد سرشکسته

از جزع پر آب لعل می‌سفت

بر عهد شکسته بیت می‌گفت

سامان و سری نداشت کارش

کز وی خبری نداشت یارش

مشاطهٔ این عروس نو عهد

در جلوه چنان کشیدش از مهد

کان مهدنشین عروس جماش

رشک قلم هزار نقاش

چون گشت به شوی پای بسته

بود از پی دوست دل‌شکسته

غمخوارهٔ او غمی دگر یافت

کز کردن شوی او خبر یافت

گشته خرد فرشته فامش

مجنون‌تر از آنکه بود نامش

افتاده چو مرغ پر فشانده

بیش از نفسی در او نمانده

در جستن آب زندگانی

برجست به حالتی که دانی

شد سوی دیار آن پریروی

باریک شده ز مویه چون موی

با او به زبان باد می‌گفت

کای جفت‌ِ نشاط‌گشته با جفت‌!

کو آن دو به دو به‌هم نشستن‌؟

عهدی به هزار عهده بستن؟

کو آن به وصال امید دادن‌؟

سر بر خط خاضعی نهادن‌؟

دعوی کردن به دوستاری

دادن به وفا امیدواری

و امروز به ترک‌ِ عهد گفتن

رخ بی گنهی ز من نهفتن

گیرم دلت از سر‌ِ وفا شد

آن دعوی دوستی کجا شد‌؟

من با تو به کار جان فروشی

کار تو همه زبان فروشی

من مهر ترا به جان خریده

تو مهر کسی دگر گزیده

کس عهد کسی چنین گذارد؟

کاو را نفسی به یاد نارد؟

با یار نو آنچنان شدی شاد

کز یار قدیم ناوری یاد

گر با دگری شدی هم‌آغوش

ما را به زبان مکن فراموش

شد در سر باغ تو جوانیم

آوخ همه رنج باغبانیم

این فاخته رنج برد در باغ

چون میوه رسید می‌خورد زاغ

خرما‌ی تو گرچه سازگار است

با هر‌که به جز من است خار است

با آه چو من سموم داغی

کس بر نخورد ز چون تو باغی

چون سرو روانی ای سمنبر

از سرو نخورده هیچکس بر

برداشتی اولم به یاری

بگذاشتی آخرم به خواری

آن روز که دل به تو سپردم

هرگز به تو این گمان نبردم

بِفْریفتی‌ام به عهد و سوگند

کانِ تو شوم به مهر و پیوند

سوگند نگر چه راست خوردی!

پیوند نگر چه راست کردی!

کردی دل خود به دیگری گرم

وز دیدهٔ من نیامدت شرم

تنها نه من و توییم در دور

که‌آزرم یکی کنیم با جور

دیگر متعرفان به کارند

کایشان بد و نیک‌ها شمارند

بینند که تا غم تو خوردم

با من تو و با تو من چه کردم

گیرم که مرا دو دیده بستند

آخر دگران نظاره هستند

چون عهدهٔ عهد باز جویند

جز عهدشکن ترا چه گویند؟

فرخ نبوَد شکستن‌ عهد

اندیشه کن از شکستن مهد

گل تا نشکست عهد گلزار

نشکست زمانه در دلش خار

می تا نشکست روی اوباش

در نام شکستگی نشد فاش

شب تا نشکست ماه را جام

با روی سیه نشد سرانجام

در تو به چه دل امید بندم؟

وز تو به چه روی باز خندم؟

کان وعده که پی در او فشردی

عمرم شد و هم به سر نبردی

تو آن نکنی که من شوم شاد

وانکس نه منم که نارمت یاد

با این‌همه رنج کز تو سنجم

رنجیده شوم گر از تو رنجم

غم در دل من چنان نشاندی

که‌آزرم در آن میان نماندی

آن روی نه که آشنات خوانم

وان دل نه که بی‌وفات دانم

عاجز شده‌ام ز خوی خامت

تا خود چه توان نهاد نامت

با اینهمه جور‌ها که رانی

هم قوّت جسم و قوت جانی

بیداد تو گرچه عمرکاه است

زیبایی چهره عذرخواه است

آنرا که چنان جمال باشد

خون همه کس حلال باشد

روزی تو و من چراغ دل‌ریش

به زان نبود که میرمت پیش

مه گر شکرین بوَد‌، تو ماهی

شه گر به دو رخ بوَد‌، تو شاهی

گل در قصبی و لاله در خز

شیرین و رزین چو شیرهٔ رز

گر آتش بیندت بدان نور

آبش به دهان درآید از دور

باغ ارچه گل و گلاله دار است

از عکس رخت نواله خوار است

اطلس که قبای لعل شاهی است

با قرمزی رخ تو کاهی است

ز ابروی تو هر خَمی خیالی است

هر یک شب عید را هلالی است

گر عود نه صندل سپید است

با سرخ گل تو سرخ بید است

سلطان رخت به چتر مشگین

هم ملک حبش گرفت و هم چین

از خوبی چهرهٔ چنین یار

دشوار توان برید دشوار

تدبیر دگر جز این ندانم

کاین جان به سر تو برفشانم

آزرم وفای تو گزینم

در جور و جفای تو نبینم

هم با تو شکیب را دهم ساز

تا عمر کجا عنان کشد باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode