گنجور

 
نظامی

گنجینه‌گشای این خزینه

سر باز کند ز گنج سینه

کانروز که نوفل آن سپه راند

بیننده بدو شگفت درماند

از زلزلهٔ مصاف خیزان

شد قلهٔ بوقبیس ریزان

خصمان چو خروش او شنیدند

در حرب شدند و صف کشیدند

سالار قبیله با سپاهی

بر شد به سر نظاره‌گاهی

صحرا همه نیزه دید و خنجر

وآفاق گرفته موج لشگر

از نعرهٔ کوس و نالهٔ نای

دل در تن مرده می‌شد از جای

رایی نه که جنگ را بسیچد

رویی نه که روی از آن بپیچد

زان‌گونه که بود پای بفشرد

سیل آمد و رخت بخت را برد

قلب دو سپه به‌هم بر افتاد

هر تیغ که رفت بر سر افتاد

از خون روان که ریگ می‌شست

از ریگ روان عقیق می‌رست

دل مانده شد از جگر دریدن

شمشیر خجل ز سر بریدن

شمشیر کشید نوفل گرد

می‌کرد به حمله کوه را خرد

می‌ساخت چو اژدها نبردی

زخمی و دمی، دمی و مردی

بر هر که زدی کدینهٔ گرز

بشکستی اگرچه بودی البرز

بر هر ورقی که تیغ راندی

در دفتر او ورق نماندی

کردند نبردی آنچنان سخت

کز ارهٔ تیغ تخته شد تخت

یاران چو کنند هم‌عنانی

از سنگ برآورند خانی

پرکندگی از نفاق خیزد

پیروزی از اتفاق خیزد

بر نوفلیان خجسته شد روز

گشتند به فال سعد فیروز

بر خصم زدند و برشکستند

کشتند و بریختند و خستند

جز خسته نبود هر که جان برد

وان نیز که خسته بود می‌مرد

پیران قبیله خاک بر سر

رفتند به خاک‌بوس آن در

کردند بسی خروش و فریاد

که‌ای داورِ داد ده، بده داد

ای پیش تو دشمنِ تو مرده

ما را همه کشته‌گیر و برده

با ما دو سه خسته نیزه و تیر

بر دست مگیر و دست ما گیر

یک ره بنه این قیامت از دست

کآخر به جز این قیامتی هست

تا دشمن تو سلیح پوشد

شمشیر تو به که باز کوشد

ما که‌ز پی تو سپر فکندیم

گر عفو کنی نیازمندیم

پیغام به تیر و نیزه تا چند‌‌؟

با بی‌سپران ستیزه تا چند‌‌؟

یابندهٔ فتح کان جَزَع دید

بخشود و گناه رفته بخشید

گفتا که عروس بایدم زود

تا گردم از این قبیله خشنود

آمد پدر عروس غمناک

چون خاک نهاده روی بر خاک

کای در عرب از بزرگواری

در خورد سری و تاجداری

مجروحم و پیر و دل‌شکسته

دور از تو، به روز بد نشسته

در سرزنش عرب فتاده

خود را عجمی لقب نهاده

این خون که ز شرح بیش بینم

در گردن بخت خویش بینم

خواهم که در این گناهکاری

سیماب شوم ز شرمساری

گر دخت مرا بیاوری پیش

بخشی به کمینه بندهٔ خویش

راضی شوم و سپاس دارم

وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز بر فروزی

و او را به مثل چو عود سوزی

ور زآنکه درافکنی به چاهش

یا تیغ کشی کنی تباهش

از بندگی تو سر نتابم

روی از سخن تو بر نتابم

اما ندهم به دیو فرزند

دیوانه به بند به که در بند

سرسامی و نور چون بود خَوش!؟

خاشاک و نعوذ بالله آتش!؟

این شیفته‌رایِ ناجوانمرد

بی‌عاقبت است و رایگان‌گرد

خو کرده به کوه و دشت گشتن

جولان زدن و جهان نبشتن

با نام‌شکستگان نشستن

نام من و نام خود شکستن

در اهل هنر شکسته کامی

به زانکه بود شکسته نامی

در خاک عرب نماند بادی

کز دختر من نکرد یادی

نایافته در زبانش افکند

در سرزنش جهانش افکند

گر در کف او نهی زمامم

با ننگ بود همیشه نامم

آنکس که دم نهنگ دارد

به زانکه بماند و ننگ دارد

گر هیچ رسی مرا به فریاد

آزاد کنی که بادی آزاد

ورنه به خدا که باز گردم

وز ناز تو بی‌نیاز گردم

بُرَم سر آن عروس چون ماه

در پیش سگ افکنم در این راه

تا باز رهم ز نام و ننگش

آزاد شوم ز صلح و جنگش

فرزند مرا در این تحکم

سگ به که خورد که دیو مردم

آنرا که گزد سگ خطرناک

چون مرهم هست نیستش باک

وآنرا که دهان آدمی خست

نتوان به هزار مرهمش بست

چون او ورقی چنین فروخواند

نوفل به جواب او فرو ماند

زان چیره‌زبان رحمت‌انگیز

بخشایش کرد و گفت برخیز

من گرچه سرآمدِ سپاهم

دختر به دل خوش از تو خواهم

چون می‌ندهی دل تو داند

از تو به ستم که می‌ستاند؟

هر زن که به دست زور خواهند

نان خشک و عصیده شور خواهند

من کامدم از پی دعاها

مستغنی‌ام از چنین جفاها

آنان که ندیم خاص بودند

با پیر در آن خلاص بودند

کان شیفته‌خاطر ِهوسناک

دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده‌دلی چنین هوایی

تن در ندهدت به کدخدایی

بر هر چه دهیش اگر نجات است

ثابت نبود که بی‌ثبات است

ما دی ز برای او به ناورد

او روی به فتح دشمن آورد

ما از پی او نشانهٔ تیر

او در رخ ما کشیده تکبیر

این نیست نشان هوشمندان

او خواه به گریه خواه خندان

این وصلت اگر فراهم افتد

هم قرعهٔ فال بر غم افتد

نیکو نبود ز روی حالت

او با خلل و تو با خجالت

آن به که چو نام و ننگ داریم

زین کار نمونه چنگ داریم

خواهش‌گر از این حدیث بگذشت

با لشگر خویش باز پس گشت

مجنون شکسته دل در آن کار

دلخسته شد از گزند آن خار

آمد بر نوفل آب در چشم

جوشنده چو کوه آتش از خشم

که‌ای پای به دوستی فشرده

پذرفتهٔ خود به سر نبرده

در صبحدمی بدان سپیدی

دادیم به روز ناامیدی

از دست تو صید من چرا رفت‌‌؟

وان دست گرفتنت کجا رفت؟

تشنه‌م به لب فرات بردی

ناخورده به دوزخم سپردی

شکّر ز قِمَطر برگشادی

شربت کردی ولی ندادی

بر خوان طبرزدم نشاندی

بازم چو مگس ز پیش راندی

چون آخر رشته این گره بود

این رشته نرشته پنبه به بود

این گفت و عنان از او بگرداند

یک اسبه شد و دو اسبه می‌راند

گم کرد پی از میان ایشان

می‌رفت چو ابر دل‌پریشان

می‌ریخت ز دیده آب بر خاک

بر زهر کشنده ریخت تریاک

نوفل چو به ملک خویش پیوست

با هم‌نفسان خویش بنشست

مجنون ستم رسیده را خواند

تا دل دهدش کز او دلش ماند

جستند بسی در آن مقامش

افتاده بد از جریده نامش

گم گشتن او که ناروا بود

آگاه شدند کز کجا بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode