گنجور

 
ناصرخسرو

جهان را دگرگونه شد کارو بارش

برو مهربان گشت صورت نگارش

به دیبا بپوشید نوروز رویش

به لولو بشست ابر گرد از عذارش

به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد

درختی که آبان برون کرد ازارش

گهی در بارد گهی عذر خواهد

همان ابر بدخوی کافور بارش

که کرد این کرامت همان بوستان را

که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟

پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش

پر از در شهوار شد گوشوارش

به صحرا بگسترد نیسان بساطی

که یاقوت پود است و پیروزه تارش

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن

که پر نقش چین شد میان و کنارش

درم خواهی از گلبانش گذر کن

وشی بایدت مگذر از جویبارش

چرا گر موحد نگشته است گلبن

چنین در بهشت است هال و قرارش

وگر آتش است اندر ابر بهاری

چرا آب ناب است بر ما شرارش؟

شکم پر ز لولوی شهوار دارد

مشو غره خیره به روی چو قارش

نگه کن بدین کاروان هوائی

که کافور و در است یکرویه بارش

سوی بوستانش فرستاده دریا

به دست صبا داده گردون مهارش

که دیده است هرگز چنین کاروانی

که جز قطره باری ندارد قطارش؟

به سال نو ایدون شد این سال خورده

که برخاست از هر سوی خواستارش

چو حورا که آراست این پیرزن را؟

همان کس که آراست پیرار و پارش

کناره کند زو خردمند مردم

نگیرد مگر جاهل اندر کنارش

دروغ است گفتارهاش، ای برادر

به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش

فریبنده گیتی شکارت نگیرد

جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»

به جنگ من آمد زمانه، نبینی

سرو روی پر گردم از کارزارش

چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او

چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش

به خرما بنی ماند از دور لیکن

به نسیه است خرما و نقد است خارش

نخرد به جز غمر خارش به خرما

ازین است با عاقلان خارخارش

پر از عیب مردم ندارد گرامی

کسی را که دانست عیب و عوارش

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،

به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش

سوی دهر پر عیب من خوار ازانم

که او سوی من نیز خوار است بارش

به دین یافته است این جهان پایداری

اگر دین نباشد برآید دمارش

چو من از پس دین دویدم بباید

دویدن پس من به ناچار و چارش

چو من مرد دینم همی مرد دنیا

نه آید به کارم نه آیم به کارش

نبیند زمن لاجرم جز که خواری

نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش

کسی را که رود و می انده گسارد

بود شعر من هرگز انده گسارش؟

تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی

چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟

نبید است و نادانی اصل بلائی

که مرد مهندس نداند شمارش

یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی

که بر شر یازد همیشه سوارش

یکی بدنهال است خمر، ای برادر

که برگش همه ننگ و، عار است بارش

نیارم که یارم بود جاهل ایرا

کرا جهل یار است یار است مارش

نگر گرد میخواره هرگز نگردی

که گرد دروغ است یکسر مدارش

چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید

نه بر بد نه بر نیک باور مدارش

به خواب اندرون است میخواره لیکن

سرانجام آگه کند روزگارش

کسی را که فردا بگریند زارش

چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟

جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو

نباید که بفریبدت آشکارش

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش

چگونه بوم زین سپس یار غارش

نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم

که سخت و بلند است و محکم حصارش

در این حصار از جهان کیست؟ آن کس

که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش

هزبری که سرهای شیران جنگی

ببوسند خاک قدم بنده‌وارش

به مردی چو خورشید معروف ازان شد

که صمصام دادش عطا کردگارش

به زنهار یزدان درون جای یابی

اگرجای جوئی تو در زینهارش

اگر دهر منکر شود فضل او را

شود دشمن دهر دلیل و نهارش

که دانست بگزاردن فام احمد

مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش

علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر

ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش

خطیبان همه عاجز اندر خطابش

هزبران همه روبه اندر غبارش

همه داده گردن به علم و شجاعت

وضیع و شریف و صغارو کبارش

چه گویم کسی را که ابلیس گمره

کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟

بگویم چو گوید «چهارند یاران»

بیاهنجم از مغز تیره بخارش

چهار است ارکان عالم ولیکن

یکی برتر و بهتر است از چهارش

چهار است فصل جهان نیز ولیکن

بر آن هرسه پیداست فضل بهارش

دهد راز دل عاقلی جز به مردم

اگر چند نزدیک باشد حمارش؟

هگرز آشنائی بود همچو خویشی

که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟

علی بود مردم که او خفت آن شب

به جای نبی بر فراش و دثارش

همه علم امت به تایید ایزد

یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش

گر از جور دنیا همی رست خواهی

نیابی مرادت جز اندر جوارش

من آزاد آزاد گردان اویم

که بنده است چون من هزاران هزارش

یکی یادگار است ازو بس مبارک

منت ره نمایم سوی یادگارش

فلک چاکر مکنت بیکرانش

خرد بندهٔ خاطر هوشیارش

درختی است عالی پر از بار حکمت

که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش

اگر پند حجت شنودی بدو شو

بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش

مترس از محالات و دشنام دشمن

که پر ژاژ باشد همیشه تغارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode