غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کردهای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای تست کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همیبری جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
همایون نوشته:
جان بی صورت است و تنها چیزی که صورت ندارد جان است هر چیز دیگری نا گزیر از داشتن صورت است و هر محتویای نیازمند فرم و صورت است
جان از طریق دل به صورت وصل میشود و کار دل یا وفا است و یا دو دلی و گمان و تردید
در حقیقت میتوان گفت جان هم صورت است و هم محتوی ولی هر دو از جنس جان اند یعنی دو جان با هم کار میکنند مانند دو خورشید که به دور هم میچرخند و هر کدام نور مستقل خوش را دارند
صحبت از دو جان است که نیروی گرانش عشق پدید میآورند و جان جان پدید میآید که جلال دین آنرا جان و جهان مینامد جانی که همه چیز است و در عین حال جهان است
ای به گرفته از وفا گوشه، کران چرا چرا
حل یکی از این جانها از وفا فاصله گرفته است و کنار کشیده است و نا پدید شده است و شکایت دیگری را موجب گردیده است
که کارگاه او را تعطیل کرده است و دل او را با زخم دوری جریحه دار میکند و میگوید که:
ای جان، مهر تو پنهان شده است و نشانی از مهر تو پیدا نیست ولی در دل من نقش و نشان فراوانی هنوز از مهر تو بر جای است، چرا این گونه است
در دل من ز مهر تو نقش و نشان چرا چرا
این ویژگی خاص عرفان و فرهنگ جلالی است که ارتباط انسان را با انسان به اوج میرساند که، کند هم جنس با هم جنس پرواز
جلال دین این راه را تا به اخر پیموده است با همراهی شمس که اگر او نمی بود چنین فرهنگی هم نمی بود
برای همین است که جان جان در او حضور دارد و جواب او را میدهد و اینگونه است که غزل، پیدا میشود که زبان عشق است یعنی گفتگوی دو دوست از زبان یکی، زیرا این جان دیگر جان منفرد و ضعیف نیست بلکه کیفیت نوی یافته است که مانند گوهر نو از همه پیشی گرفته است
جان جان صورت ندارد و دیدنی نیست و حضور ظاهری شمس دیگر ضرورتی ندارد و جای هیچ دو دلی نیست حتی تو هم نیازی به صورت نداری زیرا جان تو جان منفردی نیست که نیازمند صورتک برای دیده شدن در اجتماع باشد و کسانی تو را بنام و نشان خاصی ببینند و شناسایی کنند آن هم از ظن و گمان خویش
این فرهنگ نیازمند تکرار نیست همین که یک بار روی داده است میتواند جاری گردد و شامل حال همه شود و در جان ما هم جریان یابد و اینگونه جلال دین جاودانه میشود و انسان جاودانه میشود و جهان میگردد