گنجور

 
مولانا

سه روز شد که نگارین من دگرگون‌ست

شکر ترش نبود آن شکر ترش چون‌ست

به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود

سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون‌ست

به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست

به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون‌ست

فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم

از آنک کار پری‌خوان همیشه افسون‌ست

پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد

که کار او ز فسون و فسانه بیرون‌ست

میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست

گره در ابروی لیلی هلاک مجنون‌ست

بیا بیا که مرا بی‌تو زندگانی نیست

ببین ببین که مرا بی‌تو چشم جیحون‌ست

به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن

اگر چه جرم من از جمله خلق افزون‌ست

به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست

از آنک هر سببی با نتیجه مقرون‌ست

ندا همی‌رسدم از نقیب حکم ازل

که گرد خویش مجو کاین سبب نه زان کون‌ست

خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد

که کار او نه به میزان عقل موزون‌ست

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون

بهشت در بگشاید که غیر ممنون‌ست

ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب

ز عین سنگ ببینی که گنج قارون‌ست

که لطف تا ابد‌ست و از آن هزار کلید

نهان میانه کاف و سفینهٔ نون‌ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode