گنجور

 
مولانا

گوش من منتظر پیام تو را

جان به جان جسته یک سلام تو را

در دلم خون شوق می‌جوشد

منتظر بوی جوش جام تو را

ای ز شیرینی و دلاویزی

دانه حاجت نبوده دام تو را

کرده شاهان نثار تاج و کمر

مر قبای کمین غلام تو را

ز اول عشق من گمان بردم

که تصور کنم ختام تو را

سلسله‌ام کن به پای اشتر بند

من طمع کی کنم سنام تو را

آنک شیری ز لطف تو خورده‌ست

مرگ بیند یقین فطام تو را

به حق آن زبان کاشف غیب

که به گوشم رسان پیام تو را

به حق آن سرای دولت‌بخش

بنمایم ز دور بام تو را

گر سر از سجده تو سود کند

چه زیانست لطف عام تو را؟

شمس تبریز این دل آشفته

بر جگر بسته است نام تو را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode