گنجور

 
مولانا

عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی

عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی

چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه

عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی

ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد

غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی

دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را

گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی

نادره طوطی که توی کان شکر باطن تو

نادره بلبل که توی گلشنی و لعل خدی

لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون

آینهٔ هر دو توی لیک درون نمدی

عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او

بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی

هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را

ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی

ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود

نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی

کف همگی آب شود یا به کناری برود

ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی

موج برآید ز خود و در خود نظاره کند

سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی

جمله جان‌هاست یکی وین همه عکس ملکی

دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode