گنجور

 
مولانا

چو از سر بگیرم بود سرور او

چو من دل بجویم بود دلبر او

چو من صلح جویم شفیع او بود

چو در جنگ آیم بود خنجر او

چو در مجلس آیم شراب است و نقل

چو در گلشن آیم بود عبهر او

چو در کان روم او عقیق است و لعل

چو در بحر آیم بود گوهر او

چو در دشت آیم بود روضه او

چو وا چرخ آیم بود اختر او

چو در صبر آیم بود صدر او

چو از غم بسوزم بود مجمر او

چو در رزم آیم به وقت قتال

بود صف نگهدار و سرلشکر او

چو در بزم آیم به وقت نشاط

بود ساقی و مطرب و ساغر او

چو نامه نویسم سوی دوستان

بود کاغذ و خامه و محبر او

چون بیدار گردم بود هوش نو

چو بخوابم بیاید به خواب اندر او

چو جویم برای غزل قافیه

به خاطر بود قافیه گستر او

تو هر صورتی که مصور کنی

چو نقاش و خامه بود بر سر او

تو چندانک برتر نظر می‌کنی

از آن برتر تو بود برتر او

برو ترک گفتار و دفتر بگو

که آن به که باشد تو را دفتر او

خمش کن که هر شش جهت نور او است

وزین شش جهت بگذری داور او

رضاک رضای الذی اوثر

و سرک سری فما اظهر

زهی شمس تبریز خورشیدوش

که خود را بود سخت اندرخور او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode