گنجور

 
مولانا

ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون

خیرهٔ عشقت چو من، این فلکِ سرنگون

می‌در و می‌دوز تو، می‌بر و می‌سوز تو

خون کن و می‌شوی تو، خون دلم را به خون

چونک ز تو خاسته‌ست، هر کژ تو راست است

لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون؟

دوش خیال نگار، بعدِ بسی انتظار

آمد و من در خمار، یا رب چون بود چون

خواست که پر واکُند، روی به صحرا کند

باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون

گفتم: "والله که نی، هیچ مساز این بنا

گر عجمی "رفت، نیست" ور عربی "لایکون"

در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی

چون برِ ما آمدی نیست رهایی کنون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode