گنجور

 
مولانا

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم

در سینه از نی او صد مرغزار دارم

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید

گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود

گفتا پی‌اش دوانم پا در غبار دارم

خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی

گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم

ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی

گفتا که از فسونش رفتار مار دارم

ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی

گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم

ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی

گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم

ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب

گفتا که در درونه باغ و بهار دارم

بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر

در سر خمار دارم در کف عقار دارم

گر خواب ما ببستی بازست راه مستی

می دردهد دودستی چون دستیار دارم

خاموش باش تا دل بی‌این زبان بگوید

چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode