گنجور

 
مولانا

آنک جانش داده‌ای آن را مکش

ور ندادی نقش بی‌جان را مکش

آن دو زلف کافر خود را بگو

کای یگانه اهل ایمان را مکش

آفتابا روی خود جلوه مکن

چند روزی ماه تابان را مکش

چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال

بازگرد و جمله مرغان را مکش

در میان خون هر مسکین مرو

جز قباد و شاه خاقان را مکش

گر مرا دربان عشقت بار داد

از سر غیرت تو دربان را مکش

گر فضولم من که مهمان توام

شرط نبود هیچ مهمان را مکش

مست میدانم ز مِی‌ دانم خراب

شیشه مشکن مست میدان را مکش

شمس تبریزی توی سلطان من

بازگشتم باز سلطان را مکش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode