گنجور

 
مولانا

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی

خالی از فطنت چو کاف کوفیی

تو بنشنیدی که آن پر قند لب

غدر خیاطان همی‌گفتی به شب

خلق را در دزدی آن طایفه

می‌نمود افسانه‌های سالفه

قصهٔ پاره‌ربایی در برین

می حکایت کرد او با آن و این

در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای

گرد او جمع آمده هنگامه‌ای

مستمع چون یافت جاذب زان وفود

جمله اجزااش حکایت گشته بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode