گنجور

 
مولانا

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار

که نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت ، او شنید

که غنای تو به مصر آید پدید

رو به مصر آنجا شود کار تو راست

کرد کِدیَت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند

رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر

گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعدهٔ هاتف که گنج

یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین

هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند

خواست دقی بر عوام‌الناس راند

لیک شرم و همتش دامن گرفت

خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مَجاعَت برطپید

ز انتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم

تا ز ظلمت نایدم در کِدیه شرم

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ

تا رسد از بامهاام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی

واندرین فکرت همی شد سو به سوی

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه

یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب

که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode