گنجور

 
مولانا

یک مریدی اندر آمد پیش پیر

پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید

گشت گریان آب از چشمش دوید

گوشور یک‌بار خندد کر دو بار

چونک لاغ املی کند یاری بیار

بار اول از ره تقلید و سوم

که همی‌بیند که می‌خندند قوم

کر بخندد هم‌چو ایشان آن زمان

بیخبر از حالت خندندگان

باز وا پرسد که خنده بر چه بود

پس دوم کرت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند کرست

اندر آن شادی که او را در سرست

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ

فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سبد در آب و نوری بر زجاج

گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود

که اندرو آن آب خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب

که آن لمع بود از مه تابان خوب

چونک چشمش را گشاید امر قم

پس بخندد چون سحر بار دوم

خنده‌ش آید هم بر آن خندهٔ خودش

که در آن تقلید بر می‌آمدش

گوید از چندین ره دور و دراز

کین حقیقت بود و این اسرار و راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور

شادیی می‌کردم از عمیا و شور

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود

درک سستم سست نقشی می‌نمود

طفل ره را فکرت مردان کجاست

کو خیال او و کو تحقیق راست

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر

یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلد هست چون طفل علیل

گرچه دارد بحث باریک و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شکیل

از بصیرت می‌کند او را گسیل

مایه‌ای کو سرمهٔ سر ویست

برد و در اشکال گفتن کار بست

ای مقلد از بخارا باز گرد

رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

تا بخارای دگر بینی درون

صفدران در محفلش لا یفقهون

پیک اگرچه در زمین چابک‌تگیست

چون به دریا رفت بسکسته رگیست

او حملناهم بود فی‌البر و بس

آنک محمولست در بحر اوست کس

بخشش بسیار دارد شه بدو

ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز

گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز

او مقلدوار هم‌چون مرد کر

گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت

از پیش آمد مرید خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر

بر وفاق گریهٔ شیخ نظر

اللَه‌اللَه، اللَه ای وافی‌مُرید

گرچه در تقلید هستی مُستَفید

تا نگویی دیدم آن شَه می‌گریست

من چو او بِگْریستم کـ‌آن مُنکِریست

گریه‌ی پُرجهل و پُرتقلیدوظَن

نیست هم‌چون گریه‌ی آن مؤتَمَن

تو قیاسِ گریه بر گریه مَساز

هست زین گریه، بِدآن، راهِ دراز

هست آن از بعد سی‌ساله جهاد

عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست زان سوی خرد صد مرحله

عقل را واقف مدان زان قافله

گریهٔ او نه از غمست و نه از فرح

روح داند گریهٔ عین الملح

گریهٔ او خندهٔ او آن سریست

زانچ وهم عقل باشد آن بریست

آب دیدهٔ او چو دیدهٔ او بود

دیدهٔ نادیده دیده کی شود

آنچ او بیند نتان کردن مساس

نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

شب گریزد چونک نور آید ز دور

پس چه داند ظلمت شب حال نور

پشه بگریزد ز باد با دها

پس چه داند پشه ذوق بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث

پس کجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چونک کردش نیست هم‌رنگش کند

گر بخواهی تو بیایی صد نظیر

لیک من پروا ندارم ای فقیر

این الم و حم این حروف

چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون

لیک باشد در صفات این زبون

هر که گیرد او عصایی ز امتحان

کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسویست این دم نه هر باد و دمی

که برآید از فرح یا از غمی

این الم است و حم ای پدر

آمدست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین

گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گرچه ترکیبش حروفست ای همام

می‌بماند هم به ترکیب عوام

هست ترکیب محمد لحم و پوست

گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان

هیچ این ترکیب را باشد همان

که اندر آن ترکیب آمد معجزات

که همه ترکیبها گشتند مات

هم‌چنان ترکیب حم کتیب

هست بس بالا و دیگرها نشیب

زانک زین ترکیب آید زندگی

هم‌چو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر را

چون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک

قرص نان از قرص مه دورست نیک

گریهٔ او خندهٔ او نطق او

نیست از وی هست محض خلق هو

چونک ظاهرها گرفتند احمقان

وآن دقایق شد ازیشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض

که دقیقه فوت شد در معترض

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode