گنجور

 
مولانا

چون سلیمان سوی مرغان سبا

یک صفیری کرد بست آن جمله را

جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر

یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر

نی غلط گفتم که کر گر سر نهد

پیش وحی کبریا سمعش دهد

چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد

بر زمان رفته هم افسوس خورد

ترک مال و ملک کرد او آن چنان

که بترک نام و ننگ آن عاشقان

آن غلامان و کنیزان بناز

پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز

باغها و قصرها و آب رود

پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود

عشق در هنگام استیلا و خشم

زشت گرداند لطیفان را به چشم

هر زمرد را نماید گندنا

غیرت عشق این بود معنی لا

لااله الا هو اینست ای پناه

که نماید مه ترا دیگ سیاه

هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت

می دریغش نامد الا جز که تخت

پس سلیمان از دلش آگاه شد

کز دل او تا دل او راه شد

آن کسی که بانگ موران بشنود

هم فغان سر دوران بشنود

آنک گوید راز قالت نملة

هم بداند راز این طاق کهن

دید از دورش که آن تسلیم کیش

تلخش آمد فرقت آن تخت خویش

گر بگویم آن سبب گردد دراز

که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست

نیست جنس کاتب او را مونسیست

هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری

هست بی‌جان مونس جانوری

این سبب را من معین گفتمی

گر نبودی چشم فهمت را نمی

از بزرگی تخت کز حد می‌فزود

نقل کردن تخت را امکان نبود

خرده کاری بود و تفریقش خطر

هم‌چو اوصال بدن با همدگر

پس سلیمان گفت گرچه فی‌الاخیر

سرد خواهد شد برو تاج و سریر

چون ز وحدت جان برون آرد سری

جسم را با فر او نبود فری

چون برآید گوهر از قعر بحار

بنگری اندر کف و خاشاک خوار

سر بر آرد آفتاب با شرر

دم عقرب را کی سازد مستقر

لیک خود با این همه بر نقد حال

جست باید تخت او را انتقال

تا نگردد خسته هنگام لقا

کودکانه حاجتش گردد روا

هست بر ما سهل و او را بس عزیز

تا بود بر خوان حوران دیو نیز

عبرت جانش شود آن تخت ناز

هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز

تا بداند در چه بود آن مبتلا

از کجاها در رسید او تا کجا

خاک را و نطفه را و مضغه را

پیش چشم ما همی‌دارد خدا

کز کجا آوردمت ای بدنیت

که از آن آید همی خفریقیت

تو بر آن عاشق بدی در دور آن

منکر این فضل بودی آن زمان

این کرم چون دفع آن انکار تست

که میان خاک می‌کردی نخست

حجت انکار شد انشار تو

از دوا بدتر شد این بیمار تو

خاک را تصویر این کار از کجا

نطفه را خصمی و انکار از کجا

چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی

فکرت و انکار را منکر بدی

از جمادی چونک انکارت برست

هم ازین انکار حشرت شد درست

پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست

کز درونش خواجه گوید خواجه نیست

حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست

پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست

پس هم انکارت مبین می‌کند

کز جماد او حشر صد فن می‌کند

چند صنعت رفت ای انکار تا

آب و گل انکار زاد از هل اتی

آب وگل می‌گفت خود انکار نیست

بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست

من بگویم شرح این از صد طریق

لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode