گنجور

 
مولانا

روستایی گاو در آخر ببست

شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو

دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر

گفت شیر ار روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی

این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم

حق همی‌گوید که ای مغرور کور

نه ز نامم پاره پاره گشت طور

که لو انزلنا کتابا للجبل

لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل

از من ار کوه احد واقف بدی

پاره گشتیّ و دلش پرخون شدی

از پدر وز مادر این بشنیده‌ای

لاجرم غافل درین پیچیده‌ای

گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی

بی نشان از لطف چون هاتف شوی

بشنو این قصه پی تهدید را

تا بدانی آفت تقلید را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode