گنجور

 
مولانا

نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین.

فرمود که «سیف در غلاف است نمی‌توان دیدن، سیف‌الدّین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند. الّا جنگ اوّل با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذّب گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند. «آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان. و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند. چه معنی که ایشان را راه می‌دهند و در می‌گشایند و مرا نی؟» گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که «تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی‌شوی؟» تا سیف‌اللّه و لسان‌الحقّ باشد. مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه می‌یابند و یک کس بیرون می‌ماند و راهش نمی‌دهند؛ قطعاً این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب «من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند؟ و از من چه بی‌ادبی آمد؟» باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصّر و بی‌ادب شناسد نه چنانک گوید «این را با من حق می‌کند، من چه کنم؟ خواستِ او چنین است، اگر بخواستی راه دادی» که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف الله. حقّ تعالی منزّه است از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی «آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش‌تر و آشناتر بود و او متعلق‌تر بود از من». پس قربت او میسر نشود الا به بندگی. او معطی علی الاطلاق است. دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعتِ گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی‌غرض و سابقه‌ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند.

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می‌کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره‌مند گردد. پس چون انعام حقّ چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی؟ و طمع خلعت و صلّه نداری؟ کاهل‌وار نشینی که «اگر او خواهد خود مرا بدهد؟» و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دنبک می‌جنباند یعنی «مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست» این قدر تمیز دارد، آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که «اگر خواهد مرا خود نان بدهد!» لابه می‌کند و دُم می‌جنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است. حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکرتی و تصورّی که می‌کنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن، اگرچه به اثر می‌بینی الّا ذاتش را نمی‌توانی دیدن. مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) می‌گردد آتش با اوست و از تأثیر تابِ آتش گرمی می‌یابد الّا آتش را نمی‌بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود. وجود آدمی نیز حمّامی شگرف است؛ درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الّا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معیّن ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معیّن و آن تلبیس‌ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود. معیّن ذات هر یکی را ببینی الّا مادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا به اثر. چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می‌زند الا نمی‌داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معیّن که آن آب بود. اول به اثر می‌دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.

در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می‌بردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب‌جمالی کس او را نظر نمی‌کرد. تا بدانی که هر که خود را بهحق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد. درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می‌خواست پدرش می‌گفت که «از خداخواه». او چون میگ‌ریست و آن را از خدا می‌خواست آنگه آن چیز را حاضر می‌کردند تا بدین سالها برآمد. روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسه‌اش آرزو کرد، بر عادت معهود گفت «هریسه خواهم» ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد، کودک سیر بخورد. پدر و مادر چون بیامدند گفتند «چیزی نمی‌خواهی؟» گفت «آخر هریسه خواستم و خوردم» پدرش گفت «الحمدللّه که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت.» مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید. در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریّا می‌خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هرکه بر روی آب بماند آن چیز از آنِ او باشد اتّفاقاً فالِ زکریّا راست شد. گفتند «حق اینست» و زکریّا هر روز او را طعامی می‌آورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا می‌یافت گفت «ای مریم، آخر وصیّ تو منم این از کجا می‌آوری؟» گفت «چون محتاج طعام می‌شوم و هرچ می‌خواهم حق تعالی می‌فرستد.»

کرم و رحمت او بی‌نهایت است و هرکه بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد. زکریّا گفت «خداوندا چون حاجت همه روا می‌کنی من نیز آرزویی دارم میسّر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی‌آنکه او را تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعت تو مشغول گردد.» حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد. بعد از آنک پدرش پشت دوتا و ضعیف شده‌بود و مادرش خود در جوانی نمی‌زاد پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد. تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست. مؤمن آنست که بداند در پس این دیوار کسی‌ست که یک به‌یک بر احوال ما مطلع است و می‌بیند اگرچه ما او را نمی‌بینیم و این او را یقین شد. بخلاف آنکس که گوید «نی، این همه حکایت است» و باور ندارد. روزی بی‌اید که چون گوشش بمالد پشیمان شود، گوید «آه بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود من او را نفی می‌کردم». مثلاً تو می‌دانی که من پس دیوارم و رباب می‌زنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی. این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الّا غرض ازین آنست که می‌باید آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلی صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف گردش آسیاب است که می‌گردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی‌آب آزموده‌است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عین جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زیرا احوال این عالم است با حقّ بنال که «خداوندا مرا غیر این سیرم و گردش، گردشی دیگر روحانی میسّر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل می‌شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است.» پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوّت و پر و بال است اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری به یاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد. مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الّا دم به‌دم از زمین دور می‌شود و از مرغان دیگر بالا می‌گیرد یا مثلاً در حقّه‌ای مشک باشد و سرش تنگ است دست در وی می‌کنی مشک بیرون نمی‌توانی آوردن الّا مع هذا دست معطّر می‌شود و مشام خوش می‌گردد پس یاد حقّ همچنین است اگرچه به ذاتش نرسی الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده‌های عظیم از ذکر او حاصل شود.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode