گنجور

 
محتشم کاشانی

به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی

رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی

ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست

یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی

بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل

که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی

غیر من بوی می هر که درین بزم شنید

همه را گل به بغل نقل به دامن دادی

باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام

سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی

تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل

تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی

محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز

نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode